پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی؛ میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگپشت، ناراضی و نگران بود. پرندهای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدالت نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی… من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به …
توضیحات بیشتر »