
امشب عجب حالی دارد حسن، نمیداند از غم فراق پدر بگرید یا بر این وصال ابدی غبطه خورد و حسین همچنان به پدر مینگرد ، پدر که غریبانه در بستر جهل کوفیان خفته.
علی را در محراب عشق کشتند ،
فرق عدالت را در شام سیاهی شکافتند و نخواستند آفتاب، ظلمت شبهایشان را روشن کند .
علی غریب و تنها، شکوه در چاه میکرد، نخلستانهای کوفه هیچگاه نالههای شبانهاش را از یاد نخواهد برد .
دل آسمانیاش پر بود از عشق خدا و همین عشق او را به عرشیان پیوند میزد و امشب عرش را در مقدمش، آذین بستهاند
علی رهسپار است و دلها در پی او روان،
او میرود و حسرت ابدی جهان را فرا میگیرد،
چرا که علی یگانه بود …
علی ، دل خسته و رنجور ، تنهای تنها ، در مسجد است . و چه دلتنگی عظیمی است ، دوری علی و پسر عمش ، محمد مصطفی . مسجد شلوغ است . ولی اینان کجا می فهمند ، سرخی داغ فراق علی را ، به محراب می رود . دستها را بالا می آورد و طلب صبر میکند .
از بیرون مسجد ، صدائی به گوش می رسد و این چه صدائی است که اینگونه علی را بی تاب کرده است . این صدای گریه حسنین است . سراسیمه از مسجد بیرون می اید و آن دو دردانه زهرا را به آغوش می کشد .
علی، می خواهد علت گریه و هراسشان را بپرسد ، اما نوای غم فراق مادر حسنین ، آنچنان قرار از دل علی می رباید، که گوئی روحش از اسارت فقس تن رها می شود . از حال می رود و روی زمین می افتد .
آرزو می کند که حتی یک لحظه ، بی فاطمه ، در این دنیای پر فتنه ، نفس نکشد . ولی او باید بماند . تنهای تنها ، با این همه غربت و درد . و نه تنها بماند ، بلکه سالها سکوت کند و دم بر نیاورد.
زیرا که سکوت ، سفارش پیامبر بود به علی و چه سخت است سکوت ، دیدن و گذشتن ، برای فاتح خیبر و شیر خدا ، و چه درد آور است استخوان در گلو نگه داشتن و درد دل با چاههای صبور مدینه ، گفتن .
و حال ، سالها گذشته است و ما هنوز به انتظار گرفتن انتقام خون یاس کبود مدینه ، آمدن فرزند زهرا را آرزو می کنیم .
سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…!
جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…
به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!!
یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت …
.
خدای من!
من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …
خدایا ما رو می رسونی؟؟؟
یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟!