
گـاهـی در نمـازهایم همـ ه چی هستـــ الا ” خــــــدا “
ایـن نمــآز هاے پریشــــآن من بـہ درد ِهیچ جــــآ نمےخورد….
نمآزے را کہ بوے خدا نـَدهـَد
خدایا کارے کن نمازهایم همیشـ ه دو نفره باشد فقـط من باشم و تو. . . !
و اگـر این نماز در حــــــــرم عزیز زهرا باشد چه مےشود….
اللــ ه اکبــر . . .
خرید فــردا !
فـوتـبـال امشبــ !
چــرا زنگــ نـزد !
شهـریـ ه دانشـگاه !
فـردا شبـــ مهمـونـے دعـوتیم!
فـلانـے خیـلی افـاده اے بـود !
چک فردا!
کیفم رو کجا گذاشتم!
السـلام علیـکم و رحمـه اللــ ه و بــرکـاتـه !
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣـــﺮﺩﻫﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣــــﺮﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻳﮏ ﺯﻥ،
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻴﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ !
بدی های من به خاطر بدی کردن نیست
به خاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است….
(فروغ فرخزاد)
چتر ها را باید بست
زیر باران باید رفت..
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد.
دوست را زیر باران باید دید:)
عشق را زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد ، نیلوفر کاشت…
…..
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است…
زندگی یافتن سکه ی ده شاهی در جوی خیابان است…
زندگی مجذور آینه است.
من به سیبی خوشنودم
به بوییدن یک بوته ی بابونه:)
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم…
روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بی کار است:
قطره های باران را ، درز آجر ها را ، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی مذهب بالا.
تا ته کوچه ی شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی.
درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است
غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده
و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود
درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته
و انسانها به دور خویش میگردند
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست
دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید
غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود
درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم
شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست
حسین پناهی
آدمیـزاد
که گاهی فشار زندگی بهـش زیـاد وارد میشود
و طاقتش تمـام
و بیحوصـله میشـود،
تصمیـم میگیرد جمـع کنـد و…
ولی فقـط تـا همیـن جـای قصـه را میدانـد..
تا همین که جمـع کنـد و…
و سـال هـاست کـه آدمیـزاد نمیداند بعـد از اینکه همـه ی زندگیاش را جمع کرد،
آن وقـت به کجـا بـرود؟
بـه کـجــــــا . . . ؟
بعضـے ها خود را یکـرنگ مے پنــدارند
آرے بہ راسـتے یک رنـگند
اما سـپـــیـــد
کافیســت یکــبار
با منشــورِ گذرِ زمـان دیدشـان
تا فهمــید همہ رنـــگهاےعالم را بلــدند.
یه ﺟﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ در ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ،
ﻭﻟﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭﯼ ﺑﺨﻨﺪﯼ ﻭ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷی…
ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﻭﺝ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ !
ازایـنــکه امــروز مــورב توجـهــ هــســـتــے خوشـــحــال نــبــاشــ
تـــیــتــر امــروز کــاغــذ بـــاطـــلــهـــ ی فـــرداســــتــــ
مدتهاست که روزهایـــم فقـــط می گذرنــــــد..
دیگـــــر حتـــی خاطـــره هـــم نمی شونــــــد…!
گـاهـے اوقـاتـ بـهـتـر اسـتـ
دسـتــ از جـسـتـجـویِ خـوشـبـخـتـے بـرداریـم و فـقـط ،
خـیـلـی سـاده ،
شـاد بـاشـیـم …
“گیوم آپولینر
این روزها آرامم…….
همچون کشتزاری پس از هجوم ملخ ها ٬
دیگر نه امیدی به مترسک است و نه بیمی از داس.
تنهایی چه دلچسب تر میشه وقتی میفهمی آدما اونجوری که نشون میدن نیستن
کجا به دنبال خدا می گردی؟
خدا در قلب انسانهای بی کینه است ،
قلبهای زلال و شفاف
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﯾﮕﺮ ” ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺮﺱ” ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ “ﻣﺸﺘﺮﮎ” ﻫﺴﺘﯽ
ﻭ ﻧﻪ “ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ … ”
ﻫﻮﺍ ﺳﺮﺩ ﺍﺳﺖ
ﺍﻣﺎ
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ﺳﺮﻣﺎ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ….
ﮐﻼﻫﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ …
ﻫﺮﮐﺲ ﮎ ﺳﺮﺍﻏﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ،
ﻧﻤﯿﮕﻮﯾﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﯼ،
ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ !…
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺗﻮ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ…
ﻗﻄﻊ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺗﻮﻗﻊ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ …
ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ…
ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ،ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺯﺩ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻩ !
ﺗﻮ ﺟﺎ ﺯﺩﯼ ، ﻣﻦ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ !…..
ﺯﻣﺎﻧﯽ ” ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ” ﻫﻤﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ “ﺑﻮﺩﻧﺖ !……..”
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ؟؟؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ ….
ﺳﻼﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻭﺟﺪﺍﻧﺖ ﺑﺮﺳﺎﻥ…
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩ !!
ﺑﭙﺮﺱ ﺷﺐ ﻫﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﯽ….؟؟؟
فراموش نکن دنیا دار مکافاته!!!!
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی…
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی…
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بیتردید مورد اعتمادت باشد…
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی…
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی بزرگ*ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته*باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی و دیگه یادت نمیاد.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ*ترین هنر دنیاست.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمیکسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.