
آنچه فرد تحصیلکرده را از فرد خودآموخته مشخص می سازد، وسعت دانش نیست، بلکه اعتماد به نفس است.
زمانی که قلب، لب به سخن می گشاید شایسته نیست که خِرد خُرده بگیرد.
قدرت در هر جا که خود را خداگونه بنمایاند، خودبخود الهیات خاص خویش را تولید می کند.
عشق، به یک امپراتوری شبیه است؛ اگر اندیشه ای که بر مبنای آن به وجود آمده از میان برود، خود عشق نیز از میان خواهد رفت.
اگر از دست دادن عشقی با دلیل باشد، ما تسلیم می شویم. اما اگر عشقی را بدون دلیل از دست بدهیم، هرگز خود را نخواهیم بخشود.
هیچ چیز خوارکننده تر از دویدن با همه ی نیرو از روی ناتوانی نیست.
آدم زمانی که هدف، برایش اهمیت نداشته باشد، نمی پرسد که به کجا دارد می رود!
بی توجهی به زن، کفر کبیر و بی احترامی بزرگی به آفریده های خداوند است.
بشر – چون تنها یک بار زندگی می کند- به هیچ وجه امکان به اثبات رساندن فرضیه ای را از راه تجربه ی شخصی خود ندارد، به گونه ای که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات، کار درست یا نادرستی بوده است.
زندگی فقط یکبار است و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تمییز دهیم؛ زیرا ما در هر شرایطی فقط یکبار می توانیم تصمیم بگیریم؛ زندگی دوباره، سه باره و چهار باره به ما عطا نمی شود که این را برای ما امکان پذیر سازد تا تصمیم های گوناگون خود را مقایسه کنیم.
هیچ چیز از احساس همدردی دشوارتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که به گونه ای مشترک با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا به جای شخص دیگری می کشیم و قوه ی تخیل ما به آن صدها بازتاب می بخشد.
کسی را از روی همدردی دوست داشتن، دوست داشتن حقیقی نیست.
اگر نخستین تمرین زندگی، خودِ زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قایل شد؟
شک و تردید، امری یکسره طبیعی است؛ آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگی های گذشته مقایسه و یا در آینده درست کرد.
اگر ما شایستگی دوست داشتن را نداریم، شاید به این دلیل است که خواهانیم تا دوستمان بدارند؛ یعنی چشم داشت چیزی (عشق) را از دیگری داریم؛ به جای آنکه بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم.
دوست داشتن، چشم پوشی از قدرت است.
هرگز نباید بگذاریم که آینده، زیر بار گذشته فرو بپاشد.
از کودکی بیرون می آییم، بی آنکه بدانیم جوانی چیست، ازدواج می کنیم، بی آنکه بدانیم متاهل بودن چیست، و حتی زمانی که قدم به دوره پیری می گذاریم، نمی دانیم به کجا می رویم: سالخوردگان، کودکان معصوم کهنسالی خویش اند. از این جهت، سرزمین انسان سیاره ی بی تجربگی است.
انسان آرزومند جهانی است که در آن خیر و شر آشکارا تشخیص دادنی باشند، زیرا در او تمایل ذاتی و سرکش داوری کردن پیش از فهمیدن، وجود دارد.
چیزی را که نتیجه ی یک انتخاب نیست، نمی توان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد؛ در برابر چنین وضعی تحمیلی باید رفتار درستی در پیش گرفت.
هر چه انسان بیشتر در تاریکی درون خویش به سر برد،بیشتر در ظاهر جسمانیش پژمرده می شود.
نخستین خیانت، جبران ناپذیر است و از طریق واکنش زنجیره ای، خیانت های دیگری را بر می انگیزد که هر کدام از آنها ما را بیش از پیش از خیانت پیشین دور می کند.
زمان در ترنی که تاربخش می نامند، سوار شده است؛ سوار شدن در این ترن آسان است اما پیاده شدن از آن دشوار.
مرگ، یک پیشامد بسیار ساده است که به آسانی رخ می دهد، مثل تمام پیشامدهای دیگر.
جملات ناب و خوبییه
thanks